(◡‿◡✿) صهبا (◡‿◡✿) صهبا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

(✿◠‿◠) صهبا دختر من (◡‿◡✿)

دخترم ده ماهگی ات مبارک

وای چه قدر روزها زود می گذرنند و تو داری بزرگ میشی . با تلاشی که برای راه رفتن می کنی من حدس می زنم که زودتر از تولد یک سالگی ات راه می افتی. الان دیگه همه جا رو می گیری و می ایستی و دستهات رو به در و دیوار می گیری و راه میروی دیگه برای راه رفتن و حرکت کردن به خودت متکی شدی و تقریبا هر جا بخواهی بروی می تونی مامان جون عزيزم ده ماهگيت مبارك باشه نميدوني چقدر بلا شدي عزيزم و چه كاراي قشنگي ميكني و دل من و بابايي و داداش صدارایی رو آب ميكني .   خب دخمل گلم خيلي وقته نرسيدم بيام برات چيزي بنويسم و يا عكس بذارم به خاطر اينكه خیلی شیطون شدی ونمیزاری بیام پای کامپیوتر خیلی وروجک شدی ماما...
16 تير 1390

داستان هجرت ما از پایتخت

می خواهم داستان هجرتمون و تصمیم بزرگمون که برای هجرتمون از تهران براتون تعریف کنم بعضی وقتها جملات زیبایی از قدیمی ها می شنویم که در اون لحظه خیلی برایمان جالب است ولی نمی دونم چه جوریه که زود فراموشش می کنیم و بعد از مدتی شاید بعد از چند هفته یا چند ماه و یا چندین سال در زندگیمان به آن بر می خوریم و تازه معنی و مفهوم آن جمله برایمان معنی خودش را پیدا می کنه. منظورم از این مطلب این بود که من و همسرم واقعا این جمله را لمس کردیم."بزار ببین تقدیرو قسمت برایتان چه می کنه ." داستان از اینجا شروع شد که یه روز من خواب مادربزرگ عزیزم را دیدم که به من یه سیب قرمز داد، این را حس کردم که می خواهد به من پیغامی بدهد و با مطرح کردن این خواب به زندا...
15 تير 1390

مسابقه خواب یک فرشته

فکر می کنم این  عکس جالب باشه برای این مسابقه آخه هر وقت خودم اینها رو می بینم کلی خنده ام می گیره شما چطور؟ برام نظراتتون رو بزارید  راستی کد وبلاگم در مسابقه 140 است از اونجایی که از طریق هر وبلاگ فقط یک عکس رو می شه در این مسابقه شرکت داد . با این وبلاگ عکس صدرا و صهبا رو زمانی که کلی شیطونی کردند رو می گذارم د و بالاخره ساعت 3 نیمه شب بدین صورت خوابیدند برای شرکت در این مسابقه قرار می دم .    این عکسها رو هم حیفم اومدم گه نذارم برای دیدن ولی حیف که نمی تونم همه رو تو مسابقه بگذارم. صهبا خانومی اینجا 4ماهه بود. ...
23 خرداد 1390

دخترم نه ماهش شده

  نه ماهگيت مبارك عزيزكم، درست به اندازه اي كه تو شكمم بودي توي دنياي مامان و بابا و داداش صدرایی زندگي كردي هر وقتي كه اين نوشته ها رو بخوني، چه من باشم يا نباشم بايد بدوني كه خيلي خيلي دوستت دارم و زندگي بدون تو برام محاله، مي دونم بابا و صدرایی هم چنين حسي رو در موردت داره. عزیز دلم ، می دونی وقتی می خواستم عنوان این پست رو بنویسم یاد چی افتادم ؟ ماه نهم بارداری ام . اون موقع که هرکس ازم می پرسید چند ماهته ؟ با هیجان و اشتیاق فراوون جواب می دادم " نه ماهمه ....و حالا همون جنین کوچیکی که نه ماه در درون من بود و من نه ماه با اون لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه زندگی کردم خودش یه دختر کوچولوی نه ماهه شده ....دختر کوچولوی شیرینی...
18 خرداد 1390

در کنار بابایی چه خوش می گذره مگه نه؟؟!!

یه دو سه روزی بابایی اومده پیش این وروجک ها و کلی این وروجک ها از این بابت خوشحالند و کلی دارنند امر و نهی می کنند آخه وقتی بابایی باشه حرف حرف این وروجکهاست ما داریم با بابایی می ریم گردش جاتون خالی حیف آفتاب نگذاشت ما  یه لبخند بزنیم!   ...
30 ارديبهشت 1390