(◡‿◡✿) صهبا (◡‿◡✿) صهبا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

(✿◠‿◠) صهبا دختر من (◡‿◡✿)

داستان هجرت ما از پایتخت

1390/4/15 19:59
491 بازدید
اشتراک گذاری

می خواهم داستان هجرتمون و تصمیم بزرگمون که برای هجرتمون از تهران براتون تعریف کنمSmiley

بعضی وقتها جملات زیبایی از قدیمی ها می شنویم که در اون لحظه خیلی برایمان جالب است ولی نمی دونم چه جوریه که زود فراموشش می کنیم و بعد از مدتی شاید بعد از چند هفته یا چند ماه و یا چندین سال در زندگیمان به آن بر می خوریم و تازه معنی و مفهوم آن جمله برایمان معنی خودش را پیدا می کنه.

منظورم از این مطلب این بود که من و همسرم واقعا این جمله را لمس کردیم."بزار ببین تقدیرو قسمت برایتان چه می کنه ." داستان از اینجا شروع شد که یه روز من خواب مادربزرگ عزیزم را دیدم که به من یه سیب قرمز داد، این را حس کردم که می خواهد به من پیغامی بدهد و با مطرح کردن این خواب به زنداییم به این نتیجه رسیدم که باید در انتظار فرزند جدیدی باشم و یه دختر کوچولو قراره به جمع سه نفری ما اضافه بشه.این مطلب برای ما خیلی غریب بود و تصمیم گرفتیم تفالی به حافظ بزنیم در کمال ناباوری حافظ به ما گفت:

سال​ها دفتر ما در گرو صهبا بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان دفتر دانش ما جمله بشویید به میاز بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل دل چو پرگار به هر سو دورانی می​کرد مطرب از درد محبت عملی می​پرداخت می ​شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

 

رونق میکده از درس و دعای ما بود

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود و اندر آن دایره سرگشته  پابرجا بودکه حکیمان جهان را مژه خون پالا بود بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود رخصت خبث نداد ار نه حکایت​ها بود کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

 

چندماه بعد............................

جالب اینکه با گذراین چندماه و دوران سخت و طاقت فرسای حاملگی هنوز ما نمی دانستیم کوچولویی که ما در انتظارش هستیم چیه آخه سونوگرافی یه بار می گفت پسره یه بار می گفت تشخیص مشکله باید صبر کنی ...........

در همین دوران بود که یه روز یکی از دوستان قدیمی و دوست داشتنی ما که حدود 5 سال بود به شهر سرسبز رشت هجرت کرده بودند به منزل ما آمد و همسری در طی صحبتهایی که با هم داشتند و بدون حضور من(آخه من خونه مامان عزیزم بودم و تصمیم داشتم برای دیدن خانه و خرید به همراه پسرخالم به چند بنگاه سر بزنیم....) تصمیم هجرتمان گرفته شد به همین سادگی.

در اوج ناباوری اطرافیان و دوستان ،ما راهی این شهر زیبا و سرسبز شدیم و ته دلمان بر این باور بودیم که این کوچولو که با گذر 7 ماه تازه هویتش بر ما مشخص شد و همانطور که مادربزرگ مرحومم و شیخ حافظ گفته بودند یه دختر خانم گل و ناز می باشد داره سرنوشت جدیدی را برای ما رقم می زنه و ما باید خودمان را بسپاریم دست تقدیر و ببینیم چه می شود. و حالا بعد از این چند ماه واقعا می بینم که این سرنوشت بوده که داره ما رو می بره ، خدا رو شکر تا الان از این تصمیممان راضی هستیم امیدوارم خدا کمکمون کنه تا در این تصمیم موفق باشیم.

ادامه دارد .چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)